اميررضا كنار چيزهايي كه در ليست نوشته بود تيك ميزد.
- خوب اين هم ماشين عروس كه امروز درست شد. الهي شكر. شبنم! كارها داره عالي پيش ميره. فقط مونده عكاس و فيلمبردار. ديگه همه كاراي عروسي جوره جوره.
شبنم از جايش بلند شد، بطري شربت را از يخچال بيرون آورد و تكه يخ را در ليواني بزرگ انداخت:
- دست تو درد نكنه. همه كارا، رو دوش تو بود. امتحانهاي دانشگاه درگيرم كرد، الان هم كه كلاسهاي اضافه.
- شبنم! راستي ميگم كلاس آشپزي ميري ديگه هي چاق ميشيمها. من الانش هم اضافه وزن دارم. غذاهاي رژيمي ياد بگير.
شبنم سيني كوچك شربت را روي زمين گذاشت.
- اي بابا! شبنم! اين همون سيني نيست كه ديروز با هم خريديم؟
- چرا همونه. خيلي از طرحش خوشم ميياد فانتزيه.
- الان دست نگير مستهلك ميشه.
- بيمزه. راستي...
امير رضا ليوان شربت را دست شبنم داد.
- ميدونم ميخواي در مورد خونه بپرسي. قراره فردا اتابك ماشينش رو بياره بريم دنبال خونه بگرديم. پيدا ميشه. خدا بزرگه. غصه چي رو داري ميخوري؟ من قول ميدم يه خونه خوب واست بگيرم.
- نه به خدا. منظورم اين نبود. ميگم يه جاي كوچيك بگير حالا، ما كه نياز به جاي بزرگ نداريم. ميخواستم بگم اگه سوئيت هم گرفتي اشكال نداره.
- نه بابا. اگه يه كمي هم شده يا وام ميگيرم يا از اتابك قرض ميكنم اون دست و بالش بازه. يه جاي 400- 500 متري گير ميياريم. 5 تا خواب كمتر داشته باشه من اصلا قبول نميكنم.
اميررضا و شبنم زدند زير خنده. مادر شبنم از توي حياط رسيد و از خنده بچهها بي نهايت شاد شد و خودش هم زد زير خنده. شبنم تعجب كرد و پرسيد:
- مامان شما واسه چي داري ميخندي؟
- همين جوري مادر ذوق شماها رو كردم و خندهام گرفت.
عروسي نيمهشعبان بود. يك هفته بيشتر نمانده بود. امير رضا و شبنم خيلي استرس اين مراسم را داشتند. در عين حال كه شبنم همه چيز را ساده گرفته بود و از كلي هزينههاي بيهوده صرف نظر كرده بودند. پدر اميررضا اصلا وضع مالي خوبي نداشت و براي جشن نتوانسته بود كمكي كند. همه هزينهها به عهده امير رضا بود. شبنم ميديد كه براي عروسي، همسرش از جان مايه ميگذارد. تا دير وقت كار ميكنه تا اضافه كاري و پاداش خوبي گيرش بيايد. شبنم كمي پس انداز داشت و براي جشن كوچكشان به امير رضا داده بود و اميدوار بودند همه چيز به خوبي تمام شود و آنها زندگي مشتركشان را به شادي آغاز كنند.
صبح نيمهشعبان بود و استرس هنوز دست از سر شبنم بر نداشته بود. نوبت آرايشگاه داشت. امير رضا او را سوار ماشين كرد تا زود به آرايشگاه برسند. شبنم حرف نميزد و فقط توي فكر فرو رفته بود.
- حالا چرا با شوهرت قهري خانومي؟!
- ببين من همه جا همه چيز رو به تو سپردم. اما تو جريان خونه سهلانگاري كردي؟ يعني چي كه طرف هنوز خونه رو تخليه نكرده. ما شب بايد بريم تو خونه خودمون.
- سپردم به اتابك. اون كارش درسته. عين اون موشه هست تو تام و جري، زبله.
- من جهازم پشت كاميون تو پاركينگ مامان ايناست.
- بابا جان غصه نخور.
شبنم با اوقات تلخي گفت:
- شب مهمونا ميان خونه عروس رو ببينن. ما كجا ببريمشون.
- به به. چه روز خوبي. صبح روز عروسي عروس و داماد به جاي اينكه بادا بادا مبارك بادا گوش كنن ميزنن تو سر و كله هم. قربونت برم تو برو و همه كارهات رو بسپار به من. ميام دنبالت.
شبنم لبخندي از سر ناچاري زد و جلوي در آرايشگاه پياده شد.
موبايل امير رضا زنگ خورد و اسم اتابك روي مانيتور نقش بست.
- جونم.
- كجايي دوماد؟! ببين همين الان خودت رو برسون خونه مادر زنت.
اتابك رفيق گرمابه و گلستان امير رضا بود، و از دوران دبيرستان با هم دوست بودند، او بر خلاف اميررضا كه خيلي شسته رفته و مرتب بود، هميشه درگير و مشغول بود، از آن بچه بازاريهاي زبل كه در آن واحد هم ميتوانستند قصابي كنند، هم كباب بپزند، هم سفره براي مهمانها پهن كنند، كارت عروسي پخش كنند، مثل رانندههاي 40 ساله ترانزيتي توي شهر رانندگي و بار جابهجا كنند.
- چي شده؟ نكنه پشيمون شدن ميخوان شبنم رو پس بگيرن؟!
اتابك خنديد و گفت:
- بيخود ذوق نكن، مال خودته تا موهات بشه رنگ دندونات! آش كشك خالته بخوري پاته نخوري پاته! ميخوام كمك كني اين وسايل رو ببريم بزاريم تو خونهات، درسته دوستيم ولي سوءاستفاده نكن، تيز بپر بيا!
اميررضا خنديد، اتابك عادت داشت به اين تكه پراندنها، خوشحال بود كه خانه را گرفته است. سريع خودش را رساند خانه و با اتابك رفتند محضر و قولنامه را نوشتند، يك خانه پنجاه و هشت متري، 13ميليون پيش ماهي 90 تومان كرايه!
- غصهاش رو نخور، اين شش تومني كه بهت دادم رو تا سه ماه ديگه با سودش بهم پس ميدي وگرنه مامور ميارم جلبت كنن!
اميررضا همانجا توي بنگاه صورت اتابك را بوسيد اما توي دلش غوغا بود، چطور اين شش ميليوني كه از اتابك گرفته بود را پس بدهد، اما آنقدر سرش شلوغ بود كه ديگر سعي نكرد به اين موضوع فكر كند.
شبنم سفره سحري را چيد، آب و خرما را گذاشت كنار قرآن و رفت اتابك را بيدار كرد، اتابك كورمال كورمال رفت وضو گرفت و سر سفره نشست.
- به به! خانومم چيكار كرده!! تو كي بيدار شدي اينا رو درست كردي؟
- خب ديگه، شبنم خانوم كارش درسته!
خودش زد زير خنده و گفت:
- زود باش، نيم ساعت تا اذان مونده، باز هم اون دم دماي آخر هي ميگه كاشكي اذان رو دو دقيقه ديرتر ميگفتن.
اين سومين روز ماه رمضان بود كه شبنم و اميررضا سر سفره سحري با هم بودند، اميررضا لقمه ميگرفت اما معلوم بود كه يه چيزي توي سرش است.
- امير! چيزي شده؟ از شب كه اومدي گرفتهاي؟ خبري شده به من نميگي؟
- نه، چيزي نيست.
- امير! تو چشاي من نگاه كن، هنوز هيچي نشده داري از من پنهون ميكني؟ بذار شش ماه با هم زندگي كنيم بعد از اين تيز بازيا دربيار!
امير لبخندي زد و گفت:
- آخه آدم پخمهاي مثل من تيزبازيش كجا بود! تازه بدوني چه فايده داره؟! اتابك يه چك داده برگشت خورده، يعني طرفش مالش رو خورده، سي ميليون جنس ازش برده زده به چاك، اون هم ميدوني كه كارش اينه كه چكي كار ميكنه حالا طلبكاراش پول ميخوان، اين رو يكي از بچههاي بازار بهم گفت، يعني اتفاقي همو ديديم گفت اگه پول تو دست و بالت داري برس به داد رفيقت اتابك! نميدونست من خودم شش ميليون بهش بدهكارم، آخه مردم نگاه ميكنن به اين كت و شلوار پوشيدن ما كارمندا، نميدونن زير اين كتهاي اتو كرده دلمون خونه! الان نميدونم واسهاش چيكار كنم، شش ميليون هم شش ميليونه ديگه، بايد بهش پس بدم، تو اين شرايط، نميدونم از كجا بيارم. ريختم به هم!
شبنم لقمه پنير و سبزي توي دستش ماند، نميدانست چه بگويد:
- خدا كريمه امير! درست ميشه!
- والا كفره اما نميدونم خدا چرا اين بلاها رو سر اتابك مياره، بچه به اين باحالي و با مرامي من نديدم، خيرش به همه ميرسه، كافيه كسي مشكلي داشته باشه اتابك اولين نفره كه ميپره جلو و دستش رو ميگيره، تو عروسي و عزاي همه پيشقدمه، ديدي كه تو عروسي خود من چيكار كه نكرد، اون همه پسر عموهاي به درد نخورم داشتن و ميدونستن من گيرم ولي يكيشون حاضر نشد صدهزار تومن قرض بده من خونه رهن كنم، اونوقت اتابك سه روز همه بنگاهها رو گشت، خونه پيدا كرد، چونهاش رو زد، شش تومن هم پول رهن رو داد، وسايل رو بار زد و هزار تا دنگ و فنگ ديگه! آخه خدا! قربونت برم زورت به اتابك ميرسه؟كرمت رو شكر!
امير ليوان چاي را با دو خرما خورد و رفت نمازش را خواند. شبنم فقط همين دعاي آخر امير را سر نماز شنيد:
- خدايا! به حق اين ماه رمضون كمك كن روسياه نشم پيش اتابك!
از فردا امير و شبنم كارشان شد اينكه چطور حداقل شش تومان اتابك را جور كنند، شبنم نيازمندي روزنامهها را ميگرفت و به همه آنهايي كه وام براي فروش داشتند زنگ ميزد، وام شش ميليوني را دو ميليون ميفروختند، ضامن كارمند رسمي ميخواستند، يكجورهايي كلاه برداري شيك از آدمهايي بود كه گير افتاده بودند. امير رضا هم همه بانكها را زير پا گذاشت، اما يا وام نميدادند، يا بهرهها سنگين بود، يا اينكه پول پيش ميخواستند كه حساب باز كند و بعد از چند ماه وام را بدهند يا به قول خودشان اعتبار تمام شده بود! اما نه امير پولي داشت كه بخواباند توي حساب و نه اينكه ميشد تا چند ماه ديگر صبر كرد چون ممكن بود در اين فاصله باز هم چكهاي بيشتري از اتابك برگشت بخورد و كارش بكشد به زندان.
- ميگم بيا قرارداد خونه رو باطل كنيم، شش تومان اتابك رو بديم بريم يه جاي ارزونتر بشينيم.
- آخه قربونت برم با اين پيشنهاداتت! كجا ميشه با 7 ميليون پيش و ماهي 90 تومن خونه گير آورد، ديگه با اين پولا قبر هم نميدن به آدم چه برسه به خونه!
اين پيشنهاد شبنم هم رد شد، چهار روز نا اميدكننده را گذراندند، سحريها و افطارهايشان را با اين غصه پشت سر ميگذاشتند، شبنم گفت:
- به جون امير! نذر كردم اگه اين مشكل حل بشه سي روز، روزه بگيرم.
امير از حرف شبنم خجالت كشيد، يكجورهايي خودش را سرزنش ميكرد كه اگر وضع مالياش خوب بود حالا نه فقط مديون دوستش نبود بلكه ميتوانست به او هم كمك كند.
- والا چي بگم شبنم! به اين ماه مبارك قسم تو عمرم اين همه رو نينداخته بودم، با اين زبون روزه به كس و ناكس رو انداختم واسه چند ميليون ولي انگار همه ديگه بو ميكشن، تا ميرم طرف كسي و ميگم سلام عليك، حال شما؟ انگار ميفهمه پول ميخوام، فوري ميگه، اي بابا با اين گروني و حقوقا حالي ميمونه واسه آدم؟ اجارهام عقب افتاده، شهريه بچهام رو ندادم، ميخوام خونهام رو عوض كنم، صابخونه جوابم كرده و هزار تا از اين حرفا، يعني بعضي اوقات جوري ميشه كه آدم دلش ميخواد يه چيزي هم بهشون بده!
- به بابات گفتي؟
- نه! آخه چي بهش بگم؟ از يه آدمي كه چندماهه بازنشسته شده چه انتظاري ميشه داشت؟! امروز زنگ زد بهم، سراغ اتابك رو گرفت، بعد فهميدم تو مسجد محل، باباش رو ديده و با هم حرف زدن سر گرفتاري اتابك، بابا ميدونه كه ما خيلي با هم عياقيم ولي نگفتم بهش كه از اتابك پول گرفتم واسه رهن خونه. امروز خيلي ناراحت بود، بهم ميگفت بايد يه كاري واسهاش بكنيم.
چند روز بعد...
باورش مشكل است، اما واقعيت دارد، شبنم سه سال پيش در يكي از بانكهاي كشور، حساب قرضالحسنه باز كرده بود، او مبلغ صد هزار تومان حساب باز كرده بود و درصدي طي اين سه سال به آن اضافه شده بود، زماني كه از بانك به تلفن همراهش زنگ زدند و گفتند چند ميليون برنده شدي، شبنم پس از گذاشتن گوشي تلفن لحظاتي بيهوش شده بود و در همان بيهوشي فكر كرد كه خدا چقدر زود حاجتش را به او داده است. شبنم و اميررضا پس از گذشت چند سال از اين اتفاق، هيچگاه آن ماه رمضان به يادماندني را از ياد نميبرند...
<!--[if !vml]--><!--[endif]-->
13 ميليارد تومان هزينه سالانه آسايشگاه کهريزک
به مناسبت هفته بهزيستي جشن بزرگي در آسايشگاه سالمندان و معلولان كهريزك برگزار شد. اين مراسم كه به قصد پخش از شبكه سيما ضبط ميشد دو سخنران داشت و برگزاركنندگان آن بيشتر با برنامههايي همچون تئاتر طنز، تقليد صدا و شعبدهبازي در صدد ايجاد فضايي مفرح و شاد در ميان مددجويان و مادران و پدراني كه پشت لبخندشان هزاران سخن ناگفته داشتند بودند.
در ابتداي اين مراسم صوفينژاد مديرعامل آسايشگاه سالمندان و معلولان كهريزك با بيان اينكه اين آسايشگاه 38 سال قبل به همت دكتر حكيم زاده رئيس وقت بيمارستان فيروزآبادي شهرري ايجاد شد گفت: آسايشگاه كهريزك 38 سال قبل با سه اتاق و فضايي مخروبه همراه با 6 مددجو كار خود را آغاز كرد و امروز اين مجموعه به وسعت 180 هزار مترمربع زيربنا، بيش از يكهزار و 850 مددجو را زير پوشش خود قرار داده است.
وي افزود: آسايشگاه كهريزك با 861 پرسنل و 100 پزشك متخصص، 900 سالمند و 100 بيمار مبتلا به MS را تحت پوشش خود قرار داده است.
صوفينژاد با اشاره به اينكه هزينه سالانه آسايشگاه حدود 13 ميليارد تومان است، گفت: يك ميليارد و 800 ميليون تومان بودجه آسايشگاه توسط سازمان بهزيستي و بيش از 90 درصد آن را خيرين تامين ميكنند در حالي كه هزينه نگهداري از هر مددجو در آسايشگاه كهريزك ماهيانه 700 هزار تومان است.
وي با بيان اينكه بيش از دو هزار بانوي نيكوكار سالانه كمكهاي مادي و معنوي خود را به آسايشگاه هديه ميكنند، گفت: در ميان خيرين، پزشكان، سرمايهداران، مديران و چهرههاي ماندگاري هستند كه بدون جلب توجه و ديده شدن در طول هفته به آسايشگاه آمده و به مددجويان كمك ميكنند.
مديرعامل آسايشگاه كهريزك اظهار داشت: مددجويان اين آسايشگاه از تمام نقاط ايران پذيرش شدهاند و فضاي آسايشگاه، سلامت و قداست مادران و پدران سالمند و معلول موجب شده تا اين مكان به عنوان يك مكان مقدس در ذهن و جان ايرانيان حك شود.
وي افزود: ماه محرم دستههاي سينه زني و زنجيرزني و در ماه رمضان و اعياد مذهبي خيل كثيري از ايرانيان از داخل و خارج از كشور به اين آسايشگاه ميآيند و هر ساله در عيد قربان بيش از دو هزار گوسفند قرباني ميكنند.
صوفينژاد از خيرين درخواست كرد تا حمايتهاي خود را براي ساخت بزرگترين و مجهزترين مكان قرنطينه در فضاي آسايشگاه كهريزك براي اسكان سالمندان در هفته اول اقامت دريغ نكنند.
در اين مراسم هنرمنداني هم حضور داشتند آقاي ايراني تقليد صدا كرد، شهرياري مجري بود و عبدلي و آميرزا هم اجراي نقش كردند. شهرياري در اين مراسم ضمن تقدير از مجله خانوادهسبز كه هميشه در برنامههاي خيرخواهانه حاضر است مسابقه آوازي را با حضور مددجويان كهريزك برگزاركرد. 100 نفري روي صحنه حاضر شدند. يكي با ويلچر آمد و ديگري عصا بدست. آوازها از ته دل بود. سالمندي شعر از جواني خواند و روشندلي شعر از آفتاب و چند نفري هم ترانه خواندند. در پايان 30 سكه بهار آزادي در اين مراسم به بهانه مسابقه و قرعهكشي توزيع شد.
جالب اينجا بود كه در اين مراسم هيچكس خسته نميشد. هنرمندان و شعبدهبازان عرق كرده بودند ولي خسته نبودند. چون حاضران را مادر و پدر خودشان ميديدند.