يك بعد از ظهر گرم مرداد ماه، در پشت سالني كه نگار جواهريان و گروه امير كوهستاني مشغول تمرين تئاتر ايوانف هستند، درست يك ساعت قبل از تمرين با نگار جواهريان قرار ميگذارم و ميان صداي دف و تمبك با او از دغدغههايش و راهي كه نميتواند رهايش كنم حرف ميزنم.
هر وقت نگار جواهريان اسم بازيگري را ميآورد ميتواني يك برق ذوقزدگي را در نگاهش پيدا كني، همان برقي كه وادارش ميكند بدون پشتوانه ازسال 76 تا همين حالا به يك اتفاق در سينماي خودش فكر كند. گفتوگو با نگار جواهريان فرصتي بود تا به بهانه آن از شبانهروز و فيلمي كه ميتواند جزو آثار متفاوت سينماي ايران محسوب شود سخن بگوييم.
در عرصه بازيگري چه تعريفي براي نگار جواهريان قايل ميشويد؟
اين سوال شايد شبيه اين باشد كه از من بپرسي چه شكلي هستم؛ اصولا تصويري كه آدم از خودش دارد كمي مخدوش است. انگار چشمم را ببندم و قيافهام را تصور كنم، هميشه اين تصوير مخدوش است. اين تصوير همراه ميشود با خاطرات و مجموعهاي از نشانهها، غم و شاديهايي كه در زندگي فرد تاثير گذاشته است. بنابراين راجع به كار هم اين طور است؛ من واقعا نميتوانم تعريفي از نگار جواهريان در بازيگري قايل شوم. اگر بخواهم تعريفي براي اين اسم و فاميل داشته باشم شفاف نيست چون با همه چيزهايي كه از كودكي تا الا ن همراهم بوده قاطي شده است.
به خصوص از 14-13سالگي كه من به مدرسه هنر و ادبيات كودكان و نوجوانان رفتم و اين حرفه را يادگرفتم. 15سالگي هم با رفتن روي سن تئاتر شهر كار حرفهاي خودم را شروع كردم. بنابراين همه اينها مثل يك فيلم از جلوي چشمم رد ميشود. فريم به فريم تمام اين سالها جلوي چشمم ميآيد و نميشود درباره آن يك جمله گفت.
در دو، سه سال گذشته با اينكه همان روند سابق را طي كرديد، بيشتر ديده شديد، به نظرتان چطور اين اتفاق افتاده است؟
بخشي از آن به شرايطي كه در اختيار شما قرار داده ميشود بر ميگردد در حالي كه من همان راه را ميروم. از سال 77 كه كارم را شروع كردم، تا الان همان راه را رفتهام؛ حساسيتهايم همانهاست كه بود، هدف و معيارهايم تغيير نكرده، لذتهايم همينطور؛ اما روزهايي پيش ميآيد كه به تو فرصت ديده شدن داده ميشود كه البته براي اين اتفاق بايد خيلي چيزها كنار هم قرار بگيرد.
مثلا نقشي در فيلمنامهاي به تو فرصت ميدهد كه هر آنچه آرامآرام در طي سالها به دست آوردهاي، كنار هم قرار بگيرد و اتفاق خوبي شكل بگيرد. هميشه در فيلمنامهها نقشهايي هستند كه بايد ديده شوند؛ يعني همه عناصر فيلمنامه در جهتي است كه آن نقش ديده شود، بعد آن فيلمنامه به دست گروه و كارگرداني قرار بگيرد كه مسير تو را ميروند و بعد آن فيلم در زماني نمايش داده شود كه ديده بشود. شايد بايد برگرديم به طلا و مس. نقشي كه در طلا و مس بود، طوري بود كه اگر تو كمي كارت را بلد باشي و كار و هدفت جدي باشد، بايد بتواني از پسش بر بيايي و بايد ديده شوي. منظورم اين نيست كه بايد تشويق ميشد، ولي ميشد حدس زد كه پتانسيل ديده شدن را دارد. ميخواهم بگويم كه اتفاقا وقتي داشتم طلا و مس را در زمستان 87 بازي ميكردم، واقعا به اينها فكر نميكردم. چون ساليان سال بود كه مشغول كار بودم و ديگر به اين فكر نميكردم كه اين نقشي است كه قرار است با آن ديده شوم.
نميگويم كه نااميد بودم، ميگویم كه من دارم راه خودم را ميروم و ديگر به نتيجه فكر نميكنم. البته از خدايم بود كه ديده شود ولي اگر هم نشد من نميتوانم اين راه را ول كنم. حداقل از 13سالگي كه درگيرش شدم، ديگر نميتوانم فكر كنم روزي ولش ميكنم. بنابراين در زمان فيلمبرداري طلا و مس به اين فكر نميكردم كه سال بعد قرار است اين فيلم در يك جو رقابتي نمايش داده شود و جايزه هم بگيرد، يا حتي تاثيرش روي تماشاگرها چقدر خواهد بود. آن موقع درگير اين بودم كه ام.اس چيست، همسر يك روحاني بودن چه دغدغههايي دارد و جايي براي فكر كردن به اين نتيجهها نبود. بعد هم من عموما اين طور هستم كه در زمان كار خيلي به اين چيزها فكر نميكنم چون مسير برايم مهم است البته نگرانيهايم در لحظه بسيار زياد است.
شايد براي اين باشد كه به انتخابتان ايمان داريد...
شايد بشود اسمش را ايمان گذاشت، ايمان شايد تنها چيزي باشد كه ميتواند امروز را به فردا تبديل كند. ايمان به انتخاب نيست، اما ايمان به مسير است كه من راهي جز اين بازيگري ندارم و بعد هم آن حرف شاعرانهاي است كه در هايكوها ميخوانيم و كيارستمي هم گفته است كه راه مهم است و نه مقصد. براي من زندگي و به خصوص كارم اين شكلي است. وقتي هم كه نقشم در طلا و مس را افراد مختلف ديدند، قطعا خيلي كيف داشت ولي اينطور هم نبود كه اگر اين اتفاقها پيش نميآمد من بازيگري را ول كنم.
حتما خيلي مهم نيست كه نقش اول را بازي كنيد؟
نه نيست. برايم در نقش اين مهم است كه درگيرم كند، حتي اگر يك سكانس يا يك پلان باشد. مثلا نقش رويا، نونهالي در خانهاي روي آب فقط دو سكانس بود ولي ببينيد چقدر اين نقش به يادماندني و تاثيرگذار بود. يك باري را در خودش دارد كه ميتواند تو را زير و رو كند. البته اين را هم نميشود فراموش كرد كه در سينماي ما خيلي كم پيش ميآيد كه نقشهاي كوچك يك باري را جابهجا كنند. اين يك اتفاق خيلي ايدهآل است. نقشهاي كوچك اين روزها براي ديده شدن نقش يك ساخته ميشوند. شايد براي همين است كه براي آدمها نقش يك جذاب است، مسلما براي من هم هست ولي نه آنقدر كه بخواهم فقط آن را بازي كنم. خيلي وقتها بوده كه نقشهاي كوتاه را در كنار نقش يك گذاشتهام و آن را ترجيح دادهام.
نگار جواهريان ستاره است يا قرار است ستاره بشود؟
ستاره يعني چه؟ من اگر بخواهم در سينماي بعد از انقلاب چند تا ستاره بشمارم، به نظرم يك نفر است و آن هديه تهراني است و من جز او به كس ديگري ستاره نميگويم. دليلش هم اين است كه به نظرم ستاره يعني كسي كه نشود در هر ژانري از خبرهاي داغش گذشت؛ او يك آيكون است و لزوما فقط بازيگري نيست. به نظرم هديه تهراني يك ستاره است، چون حتي با اينكه چند سالي است كار نميكند، اما هنوز خبرساز است و كارنامه كاري او هم بسيار درخشان است. او ميتواند تبديل به شمايلي شود كه حتي بعد از چند سال كار نكردن بتواند تيتر يك روزنامهها شود. بازيگرها ميتوانند زندگي خصوصي جذابي نداشته باشند، اما هر حركتي از ستاره بايد جذاب باشد. ستاره يعني اين. حالا بيا ستاره را از بازيگر جدا كنيم، يك بازيگر ميتواند هيچ كدام از اينها را نداشته باشد، چون بازيگري يك راه است. بنابراين من ستاره كه قطعا نيستم و فكر نميكنم كه هيچ وقت هم بشوم. البته هرگز هم چنين چيزي در ذهن من نبوده است. ستاره بودن خيلي جذاب است اما من ستاره نيستم. من به چيزهاي ديگري فكر كردهام. چيزهاي ديگري پارامتر من بوده است و آن راه ستاره شدن را نرفتهام.
اگر چنين هدفي داشتم بايد درباره آن فكر ميكردم و اصلا راهم عوض ميشد. تو زمانی نقشي را در فيلمي بازي ميكني كه ميداني ديده نميشود ولي نقش درخشاني است. از كارگرداني مثل بهرام توكلي مثال بزنيم كه الان فيلم «اينجا بدون من» او در حال اكران است. فيلمهاي قبلي او «پابرهنه در بهشت»و به خصوص «پرسه در مه» شايد بهترين فيلمش باشد. خب چرا اين فيلم ديده نشد؟ فكر ميكنيد وقتي كه فيلمنامه «پرسه در مه» به دست بازيگر ميرسد، اين تصور را دارد كه اين فيلم قرار است ديده نشود؟ مسلما اينطور فكر نميكند ولي در نهايت فيلم ديده نميشود و خيلي فيلمهاي ديگر هم همينطور. ميخواهم بگويم اگر كسي هدف ستاره شدن داشته باشد راهش متفاوت است. ستاره شدن يك سري معيار دارد؛ مثلا فيزيك و چهره خاص در بودنش و...
بايد آنها را داشته باشي. مثل فوتباليستها. اصولا آدمهايي كه تبديل به يك آيكون ميشوند بايد يكسري ويژگي داشته باشند و مثلا در بازيگري شايد زيبايي خيرهكننده يك شرط اصلي است. به نظرم اينها را ندارم و هيچ وقت فكر نكردهام كه ذهنم درگيرش نشود. بنابراين هيچ وقت هدفم هم اين نبوده است. الان هم كه تو گفتي، فكر ميكنم دوست هم ندارم كه يك روزي ستاره بشوم.
اصلا سينماي ايران، قابليت ستارهپروري دارد؟
شايد نميخواهد كه داشته باشد. شايد در عرصههايي مثل فوتبال و سياست موقعيت ستاره شدن بيشتر باشد. به نظرم در سينما اين موقعيت نيست اما در سطح سينمايي خودمان بعد از انقلاب هديه تهراني را داريم و قبل از انقلاب فردين. البته اين مشكلات فقط از سينما ناشي نميشود از بحث اعتقادي و فرهنگي بگير و...
خودتان را بازيگر تئاتر ميدانيد يا سينما يا اصلا تفكيك نميكنيد و ميگوييد بازيگرهستيد؟
خود به خود كه تفكيك وجود دارد. بالاخره دو رسانه متفاوت است، ولي شايد من خودم را بازيگر ميدانم، با اينكه خودم در دلم وابستگي ديگري به تئاتر دارم، مثل بچهاي كه خانه پدرياش را دوست دارد. به نظرم تئاتر براي كساني كه از تئاتر شروع كردهاند احساس امنيت ميدهد. با اينكه در تئاتر بايد بيشتر از اين مايه بگذارم، هنوز به آن نقطهاي كه ميخواهم نرسيدم، نميگويم در سينما رسيدهام، اما در تئاتر هنوز به آن پلهاي كه براي خودم در نظر گرفتهام نرسيدهام. در تئاتر كارهاي ويژهاي هم دارم مثل «17 دي كجا بودي» كار اميركوهستاني، اما هنوز حسم ارضا نشده است.
شايد بتوان گفت در بين ديگر هم سن و سالهايتان پشتوانهاي در سينما نداشتهايد با اين وجود به آنچه خواستهاید رسيدهايد. با توجه به باند بازي و وجود مافياي سينمايي براي هم سن و سالهايتان كه شرايط شما را دارند اصلا بدون باج دادن راه پيشرفت وجود دارد؟
مخاطب عام كه از اين چيزها خبر ندارد ولي اين ماجرا يك نقطه امني براي من در تمام اين سالهاست. شايد براي همين باشد كه من نميتوانم بازيگري را ول كنم. اين نقطه امن است و اين خيلي سخت است، بايد در اين شرايط خيلي پوست كلفت بود. بايد خيليخيلي عشق به اين كار وجود داشته باشد و روزبهروز مثل سنگي كه آب از روي آن رد ميشود و آن را تغيير ميدهد، توانايي پذيرش اين تغيير را داشته باشد. و در عين حال صبور هم بود، درست مثل سنگ. من خودم شايد دوست نداشته باشم بگويم كه در اين مساله مدعي هستم، اما ميتوانم بگويم كه ديدهام و چنين شرايطي را هم تجربه كردهام ولي اين بيپناهي از آدم چيزي ميسازد و در راهي كه ميرود كمك ميكند.
درست مثل بچهاي كه قرار است راه برود و بايد زمين بخورد. من با اطمينان ميگويم بدون هيچ كمك و پشتيباني، اما با عشق و ايمان و كار زياد ميشود جلو رفت و قطعا ميتواني روي يك نقطه خوب بايستي.
آن اتفاقي كه ميخواستيد در سينما برايتان افتاده است؟
جواب دادن به اين سوال خيلي سخت است. مثل اين است كه من از تو بپرسم به آن چيزي كه در زندگيت خواستهاي رسيدهای؟ درست مثل سوال اول ميگويم من اين راه را دوست دارم. همين جادهاي كه معلوم نيست انتهايش كجاست جايي در جاده، دشتی خوشگل ميبيني، بعد به خرابه ميرسي و تو نميداني قرار است به كجا برسي. زندگي هم همين شكل است و تو نميداني يك ماه بعد قرار است چه اتفاقي برايت بيفتد اما مهم، راه است و من اين راه را دوست دارم.
هر دو فيلمي را كه الان روي پرده است با مردم ديدهايد؟
«شبانه روز» را هنوز نديدهام ولي «اينجا بدون من» را ديدهام و همه جا گفتهام چقدر اين فيلم را دوست دارم. «اينجا بدون من» فيلمي است كه دوست دارم و بارها و بارها تماشا كنم. بعضي وقتها بازيگر، فيلمي را در كارنامهاش دارد كه وقتي به آن فكر ميكند نفس راحتي ميكشد و فكر ميكند اگر بميرد حداقل اين فيلم را در كارنامهاش دارد. مثل اينكه آقاي اسعديان ميگفت اگر همين الان بميرم حداقل ميدانم «طلا و مس» را ساختهام. من در مورد «اينجا بدون من» همين حس را دارم. البته اينجا بدون من يكي از اين فيلمهاست، به خصوص در اين روزها، انگار متعلق به اين روزهاست. در اين روزهاي آنقدر تلخ، «اينجا بدون من» يك حس خاصي دارد كه نميشود دوستش نداشت.